همین الان هم که چهره او یادم میآید، از وضع اسفناکی که داشت، جگرم میسوزد. از شدت خستگی و فعالیت زیاد، چشمهایش از حدقه بیرون زده بود. گونههایش مثل کسی که تمام دندانهایش را کشیده باشد، کاملاً فرو رفته و دیگر ماهیچههای صورتش کار نمیکردند. دهانش به زور باز و بسته میشد و تمام وجودش پر از ناله بود.
او شروع کرد به تشریح اتفاقاتی که از شب گذشته تا آن لحظه افتاده بود. لحنش معجونی از درد و ناله و خستگی داشت. چند بار گفت: «طِفِل امام حسین نیرولاره گالْدولار اُردا!»
داشت صحبت میکرد که یک دفعه خوابش گرفت و صورتش تا نزدیک پایش رسید که بلافاصله بیدار شد و سرش را آورد بالا و ادامه داد: «من پیشبینی کرده بودم که برای عبور از کیسهای و رسیدن به اتوبان به مشکل میخوریم. برای همین، پیشنهاد کردم دو تا گردان از نیروهای کُرد رو بیارن که همهشون متخصص تکتیراندازیان و آتیش حریبه رو خاموش کنن تا نیروها بتونن برسن به جاده. آقایون قرارگاه گفتن ما خودمون این مشکل رو حل میکنیم. الان هیچ کدومشون نیستن!» دوباره سرش افتاد و داشت به زمین میرسید که باز از خواب پرید و چشمهایش را چند بار باز و بسته کرد و حرفش را ادامه داد...