در راه بازگشــت، آنقدر کوهها را با نگاهم جســتجو میکنم که پایگاه کوچک را بــر فــراز قلهای بلند در نزدیکی مرزها مییابم. هوا تار یک شــده اســت. فانوسهای روشــن پایگاه و روســتایی که در میان ابرهاســت از آن دورها سوســو میزنند. صدای خندۀ بچههای پایگاه را میشنوم. دنبال هم گذاشتهاند و در برف
در راه بازگشــت، آنقدر کوهها را با نگاهم جســتجو میکنم که پایگاه کوچک را بــر فــراز قلهای بلند در نزدیکی مرزها مییابم. هوا تار یک شــده اســت. فانوسهای روشــن پایگاه و روســتایی که در میان ابرهاســت از آن دورها سوســو میزنند. صدای خندۀ بچههای پایگاه را میشنوم. دنبال هم گذاشتهاند و در برفی که هنوز بر زمین است بازی میکنند. کسی دارد مجتبی را صدا میزند.
با ســهراب، از محمود و مجتبی بســیار حرف میزنیم؛ از سیلوانا و حَکّی اما نه، انگارنهانگار که از شهرمان تا آنجا فقط چند ساعت فاصله است. انگار سالها باید بگذرد تا غبار حادثه بنشیند، سالهایی بسیار..
سایز و مدل: رقعی شومیز جلد نرم
تعداد صفحه: 144
سال چاپ: 1404
زبان: فارسی
توضیحات مختصر: در راه بازگشــت، آنقدر کوهها را با نگاهم جســتجو میکنم که پایگاه کوچک را بــر فــراز قلهای بلند در نزدیکی مرزها مییابم. هوا تار یک شــده اســت. فانوسهای روشــن پایگاه و روســتایی که در میان ابرهاســت از آن دورها سوســو میزنند. صدای خندۀ بچههای پایگاه را میشنوم. دنبال هم گذاشتهاند و در برف